به گزارش شهرآرانیوز؛ پرونده شخصیتهای ایستا همچنان باز است. مسلما ابعاد دیگری از این مبحث وجود دارد که هنوز روشن نشده است. این دیگر مسئلهای است که موکول میشود به مخاطب پیگیر و پرتلاشی که جانانه ادبیات داستانی را دنبال میکند و با خودش برای نویسندهشدن عهد بسته است.
شخصیتهای پویا، در تعریف سادهای که به ذهن متبادر میشود، شامل آدمهایی است که تغییر میکنند. اما در این جمله منظور از کلمه «تغییر» دقیقا چهچیزی است؟ تلقی عامه از این تغییرْ تحولی درونی است، درحالیکه شامل تغییرات بیرونی هم میشود. مثلا، اگر آدمی در داستان ازنظر خلقوخو تغییر نکند، اما بهدلیل درگیری با یک بیماری پیشرونده جسمش تغییر کند و روزبهروز بیشتر تحلیل برود و به مرگ نزدیکتر شود، این تغییر باعث میشود تا او را در دسته شخصیتهای پویا دستهبندی کنیم.
یا در تلقی عمومی معمولا تغییر را حرکتی بهسوی قطب خوبیها درنظر میگیرند، ولی بار عاطفی مثبتی که در کلمه «پویا» نهفته است نباید گولتان بزند، چون تغییر همیشه مثبت نیست و میتواند منفی باشد، مثلا شخصیتی در تحول درونیاش به آدمی بدتر و خبیثتر تبدیل شود. یا اینکه تغییر همیشه درونی نیست و میتواند درباره تحول جسمی شخصیت باشد؛ و یا این تغییر همیشه عظیم و مهیب نیست؛ میتواند تغییری کوچک و حتی سطحی باشد.
بهاینترتیب، هم «فریدا» در داستان «دخترخالهها» از جویس کرول اوتس شخصیتی پویاست (از معادلهای سینمایی آن، میتوان شخصیت «علی» در فیلم «زنگار و استخوان» [Rust and Bone, ۲۰۱۲]، ساخته ژاک اودیار، را نام برد که ازنظر فکری، درونی و اخلاقی متحول میشود)، هم «میس امیلی» در داستان «یک گل سرخ برای امیلی» از ویلیام فاکنر که فقط ازنظر جسمی تغییر میکند و درونش مانند تکهای سنگْ سخت و بیتغییر به حیات مردهگون خودش ادامه میدهد و برای معادل سینماییاش میشود از «مورد عجیب بنجامین باتن» (The Curious Case of Benjamin Button, ۲۰۰۸)، ساخته دیوید فینچر، نام برد که در آن بنجامین باتن بدون اینکه تحولی درونی در او مدنظر باشد به ساعتی میماند که در میان ساعتهای جهان تنها اوست که معکوس کار میکند و در خط زمان روبهعقب میرود و جسمش ــبههمینترتیبــ مانند درختی است که در مسیر دانهشدن به حرکتش ادامه میدهد؛ و نمونههای بسیار زیادی از اینگونهروایتها که قصه شخصیتهایی را تعریف میکنند که متحول میشوند یا قصه تغییرکردن شخصیتها را. درواقع، چیزی که زیاد است شخصیت پویا که درونی یا بیرونی تغییروتحول پیدا کند.
اما سؤال اینجاست که تغییروتحول شخصیت چهزمانی باورپذیر است و چه زمانی نه. مثلا، میشود قبول کرد که یک شخصیت به تغییری عمیق در شخصیت خودش فکر کند و روز بعد که سر از بالش برمیدارد به آدم دیگری تبدیل شده باشد؟ پس اولین شرط برای یک تغییر قابلقبول و باورکردنی در شخصیت این است: شخصیت برای تغییر زمان کافی داشته باشد. بله؛ هیچ تحول درونیای را نمیشود پیدا کرد که درعرض چند دقیقه اتفاق افتاده باشد.
برایمثال، داستان دخترخالهها در این مورد نمونهای کمنظیر است: اوتس برای روایت داستانش از قالب نامهنگاری استفاده میکند که همین فرم به او مجال میدهد تا در دوره زمانی طولانیتری قصه شخصیتهایش را روایت کند. مثلا، درنظر بگیرید که گاهی بین ردوبدلشدن نامهها بین یک تا دوماه و یا حتی بیشتر فاصله میافتد و این بستر زمانی خوبی مهیا میکند برایاینکه بپذیریم شخصیتِ داستان دچار تغییر فکری و خلقی شود.
دیگر اینکه آیا میشود قبول کرد که یک بچه هفتساله بعد از دو سال تمرین وزنهبرداری بتواند سنگهای دهتنی جابهجا کند؟ پس شرط دوم را این میسازد: تغییر باید بهفراخور امکانات شخصیت باشد.
بله؛ شاید بتوان زمینه شکلگرفتن چنین تغییری را برای شخصیت ساخت، ولی جز با متوسلشدن به ژانگولربازی نمیتوان چنینچیزی را در بستر واقعیت و منطق رئالیسیتی جای داد، مگر اینکه مثل مردعنکبوتی یک عنکبوت سرخ و آبی عجیب با سمی افسانهای از آکواریوم موزه علوم طبیعی فرار کند و پسرکی پاک و صادق را نشانه بگیرد تا آن دستوپاچلفتی بتواند ذهنیت و آناتومی یک ابرقهرمان را پیدا کند.
نکته مهم دیگری که اینجا باید درنظر داشت این است که داستانکوتاه، درمقایسهبا رمان، ازنظر کموکیف مجالی محدودتر دراختیار نویسنده قرار میدهد و در این محدوده فضای کافی برای ایجاد تغییر و تحولات چشمگیر در شخصیتها وجود ندارد، مگر اینکه مانند جویس کرول اوتس بتوانید تمهیدی بچینید که فیل تغییر را بشود در فنجان داستانکوتاه جای داد.
اما این شرطها کافی نیست. سؤال سومی هست که ما را بهسمت شرط بعدی راهنمایی میکند.
با احترام عمیق به تمام آن بیشمارانسانی که جهان را بهسمت بهترشدن تغییر دادند.